عضو شوید


نام کاربری
رمز عبور

:: فراموشی رمز عبور؟

عضویت سریع

نام کاربری
رمز عبور
تکرار رمز
ایمیل
کد تصویری
براي اطلاع از آپيدت شدن وبلاگ در خبرنامه وبلاگ عضو شويد تا جديدترين مطالب به ايميل شما ارسال شود



به مرکز انواع عکس نوشته های عاشقانه و دلتنگی و ... خوش آمدید

آمار مطالب

:: کل مطالب : 525
:: کل نظرات : 0

آمار کاربران

:: افراد آنلاین : 1
:: تعداد اعضا : 5

کاربران آنلاین


آمار بازدید

:: بازدید امروز : 23
:: باردید دیروز : 9
:: بازدید هفته : 45
:: بازدید ماه : 23
:: بازدید سال : 75305
:: بازدید کلی : 183515

RSS

Powered By
loxblog.Com

بزرگ ترین وبلاگ تفریحی

دانلود رمان عاشقانه(هم خونه)
شنبه 18 بهمن 1393 ساعت 20:20 | بازدید : 981 | نوشته ‌شده به دست پسر آذری | ( نظرات )

 

ظهر بود اواخر شهریور با این که هوا کم کم روبه خنکی می رفت اما آن روز به شدت گرم بود خورشید با قدرتی هر چه تمام تر به پیشانی بلند و عرق کردهی حسین آقا می تابید قطره های ریز و درشت عرق از سر روی او آرام آرام و پشت سرهم ریزان بودند و روی صورتش را گرفته بودند چهره ی آفتاب سوخته اش زیر نورخورشید برق می زد اما گویی اصلا متوجه گرما نبود و همان طور شیلنگ آب را روی سنگ فرش حیاط بزرگ و زیبای حاج رضا گرفته بود و به نظر می رسید قصد دارد آنها را برق بیاندازد . حسین آقا حالا دیگر هفت سالی می شد که سرایدار ی خانه ی حاج رضا را بر عهده داشت یعنی درست از وقتی که عموی پیرش بعد از سالها خانه شاگردی حاج رضا از دنیا رفته بود به یاد عمویش و مهربانی هایی که او در حقش کرده بود افتاد او حتی آخرین لحضه ها هم از یاد برادر زاده ی تنهایش غافل نبود و از آقای (احسانی ) خواهش کرده بود مش حسین را نیز به خانه شاگردی بپذیرد.حسن آقا غرق در تغکراتش هر ازگاهی سرش را تکان می داد و با لبخند دندان های نامنظم و یکی در میانش را به نمایش می گذاشت. صدای در حیاط که با شدت کوبیده می شد او را از دنیایش بیرون کشید شیلنگ روی زمین رها شد آب سر بالا رفت و مثل فواره دوباره روی زمین برگشت یک جفت کفش کهنه که پشتش خوابانده شده بود لف لف کنان به سمت در دویدند در حالی که صاحبشان بلند بلند می گفتآمدم صبر کنید آمدم) با باز شدن در چهره درخشان دختری با پوستی لطیف و شفاف و قامتی متوسط نمایان شد در حالی که با چشمان سیاهش به حسین آقا چشم دوخته بود یا لبخند شیطنت باری گفت:‌ سلام چه عجب مش حسین!یک ساعته دارم زنگ می زنم

توی حیاط بودم دخترم صدای زنگ رو نشنیدم دیرکردی آقا سراغت رو می گرفت…

یلدا منتظر شنیدن باقی حرفهای مش حسین نماند محوطه ی حیاط را به سرعت طی کرد پله ها را دو تا یکی کرد و وارد خانه شد.آن جا یک خانه ی دو طبقه ی دویست متری بود که در یک از نقاط مرکزی شهر تهران ساخته شده بود نه خیلی قدیمی و نه خیلی جدید اما زیبا و دلنشین بود انگار واقعا هر چیزی سر جایش قرار داشت حیاط بزرگ با باغچه ای که بی شباهت به یک باغ نبود وانواع درخت ها و گل های زیبا در آن یافت می شد در خانه به راهروی نسبتا طویلی باز می شد که دیوارش با تابلو فرش های ابریشمی زیبا تزیین شده بود و فرش های کناره ی دست بافت زیبایی کف آن را زینت می داد راهرو به سالن بزرگی منتهی می شد که در گوشه و کنارش انواع مبلمان استیل و اشیاء گران قیمت قدیمی وجدید دور هم جمع شده بودند و موزه ی جالبی از گذشته ها و حال را ترتیب داده بودند.اتاق حاج رضا سمت راست سالن قرار داشت و چیزی که در اتاق بیش از همه خودنمایی می کرد کتابخانهی بزرگ حاج رضا بود او علاقه ی خاصی به خواندن کتب تاریخی داشت و کاهی شعر هم می خواند گاهی نیز از یلدا می خواست که برایش غزلیات شمس و سعدی یا حافظ بخواند.

در اتاق حاج رضا نی مه باز بود یلدا آهسته دستش را بع در برد و چند ضربه نواخت صدای مبهمی از داخل او را به ورود دعوت کرد حاج رضا روی مبل نشسته بود و در حالی که قرآن بزرگی در دست گرفته و مشغول خواندن از بالای عینک به یلدا نگاه کردو گفت : دخترم آمدی؟! چرا این همه دیر کردی؟ نزدیک حاج رضا میز مطالعه ی بزرگ و زیبایی قرار داشت که قرسودگی اش نشان از قدمت و اصالت آن را داشت یلدا جلو آمد و کلاسور و کیفش را روی زمین گذاشت و گفت: اول سلام به حاج رضای خودم دوم این که ببخشید به خدا من مقصر نبودم فرناز خیلی معطلمان کرد من فقط این کلاسور را خریدم.

حاج رضا لخندی زود و گفت: چرا باقی لوازمی را که لازم داشتی تهیه نکردی؟!

راستش بس که فرناز تو این مغازه و اون پاساژ سرک کشید دیگه خسته شدیم و من و نرگس هم از خرید کردن منصرف شدیم البته تا ماه مهر نزدیک هفده روز وقت داریم …!

برای خواندن کل این رمان روی دکلمه دانلود کلیک کنید.



:: موضوعات مرتبط: دانلود کتاب , رمان , ,
:: برچسب‌ها: دانلود رمان عاشقانه(هم خونه) , دانلود انواع رمان های عاشقانه ,
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
:: ادامه مطلب ...
دانلود رمان عاشقانه(عروسی شیوا)
شنبه 18 بهمن 1393 ساعت 20:6 | بازدید : 2558 | نوشته ‌شده به دست پسر آذری | ( نظرات )

 

رمان عروسی شیوا

در شبی سرد و بارانی که رعد و برق آسمان گاهی همه جا را روشن و زمانی هم ، دیو تاریکی همه جا را فرا می گرفت من و فاطمه دست های همدیگر را گرفته و به آسمان خیره شده بودیم و هر دو از تنهایی به همدیگر پناه آوردیم و همه کس هم شدیم.
همین طور که سرم بالا بود گفتم: فاطمه اگر الان یک خانم قشنگ از آسمان بیاید و بگه هر چی دلتان می خواهد بگویید تا من برای شما انجام دهم تو از او چه می خواهی؟
گفت: هیچی فقط میگم خانم مهربان من فقط یک مامان می خواهم که موقع تنهایی من را بغل کند و برایم قصه بگوید. یک بابا هم می خواهم که شب ها برایم قاقالی بخره. تو فکر می کنی او این کار رو برای من انجام بده؟
گفتم: بالاخره یک شب آن خانم پیداش میشه ولی میدانی من از او چی می خوام؟ از ش می خوام که یک کاری بکنه تا من دیگه شب ها جام رو خیس نکنم تا صبح خانم عباسی دیگه من رو جلوی بچه ها خیط نکند و شب ها زیرم مشما پهن نکنه! آخه می دونی من خیلی خجالت می کشم ولی هیچ کس نمی فهمه که دست خودم نیست.
همین طور که مشغول حرف زدن با هم بودیم در خوابگاه باز شد و خاله زهرا مستخدم شیرخوارگاه با خنده وارد شد و گفت: شیوا خانم مبارک باشه ، میدونی امشب ششمین سال آمدن تو به اینجاست.
گفتم: راست میگید؟ یعنی تولدم هست؟
گفت: آن شب تو چند روزی بیشتر نداشتی. فکر کنم ۶ یا ۷ روزه ؛ درست مثل امشب باران می آمد وقتی مأمور کلانتری تو را به بغل من داد از تمیزی و لباس های قشنگت فهمیدم که از خانواده سرشناسی هستی. آنقدر قشنگ بودی که تا نبوسیدمت دلم نیامد تو را زمین بگذارم. حالا چرا شما دو تا نمی خوابید؟ مگر چراغ ها را خاموش نکرده اند؟
گفتم: چرا ، ولی منتظریم که شاید آن خانم از آسمان بیاد و هر چی دلمان می خواهد به او بگوییم.
گفت: حالا بخوابید شاید آن فرشته ای که شما هر شب منتظرش هستید فردا بیاید. بی خوابی مریضتان می کند.
به هم شب بخیر گفتیم و هر دو خیلی زود به خواب رفتیم. صبح زود از خیسی رخت خوابم بیدار شدم ؛ فکر اینکه که خانم عباسی برای بیدار کردن بچه ها به خوابگاه بیاید و مرا با آن لباس های خیس ببیند رعشه به تنم می انداخت. جرأت حرکت نداشتم. همانجا نشستم و شروع کردم به گریه کردن.
از صدای من فاطمه بیدار شد و آمد کنارم نشست. گفت: عیبی ندارد ، الان می روم و خاله زهرا را صدا می زنم تا بیاید و تمیزت کند …!

خب دیگه برید ادامه مطلب و دانلود کنید همشو بخونید ....

 



:: موضوعات مرتبط: دانلود کتاب , رمان , ,
:: برچسب‌ها: دانلود رمان , دانلود رمان عاشقانه(عروسی شیوا) , دانلود انواع رمان های عاشقانه ,
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
:: ادامه مطلب ...

صفحه قبل 1 2 3 4 5 ... 41 صفحه بعد